«هفت هشت سالم بود که جنگ شد. یادم است پدر و مادرم در خانه را قفل کردند و با دو سه تا ساک دستی آمدیم مشهد.» این ها حرف های زنی حدود پنجاه ساله است که حالا با چادر عربی پشت دخل یک مغازه فلافلی نشسته است. می گوید از جنگ و خرمشهر چیز بیشتری یادش نمی آید اما قرار نبوده که 40سال از خاکش دور بماند. این قرار، وجه مشترک همه ساکنان اینجاست. مجتمع شهید بهشتی، یا همان شهرک عرب ها، جایی است که آدم ها اگرچه شهر و خانه و زندگی شان را رها کرده اند، هویتشان را به کوچه ها و خیابان های محل سکونت جدیدشان منتقل کرده اند.
از راسته فلافل فروشی ها بگیرید تا لهجه و گویش عربی. از راسته ماهی فروش ها بگیرید تا دشداشه و چادر عربی. البته مهربانی و خون گرمی و یک بغض فروخورده از غربت را هم باید به ویژگی های ساکنان اینجا اضافه کرد؛ شهرکی با قدمتی به تاریخ جنگ تحمیلی در کشورمان که هنوز هم مهاجرانی دارد که برای حیات و معیشت، در مشهد ماندنی شده اند.
بیشتر ساکنان مجتمع شهید بهشتی، خرمشهری ها و آبادانی هایی هستند که بعد از اینکه صدام، آتش جنگ را بر سرشان ریخت، به مشهد مهاجرت کردند؛ مردمانی که سال 59 با شروع جنگ تحمیلی به این محله مشهد آمدند و جاگیر شدند.
در این مجتمع 42 بلوک وجود دارد و در هر بلوک هم 45 واحد هست؛ به عبارت ساده تر بیش از 8هزار نفر در این مجتمع زندگی می کنند. مجتمع شهید بهشتی از یک سو به کمربندی می رسد و از سوی دیگر به محمدآباد راه دارد و در بخش هایی نیز با شهرک پردیس همسایه است. وارد شهرک معروف به عرب ها که بشوید، انگار به جنوب سفر کرده اید؛ یک بازار خطی که بوی بازارچه های جنوبی را دارد، همان ابتدا توی چشم است. فلافلی ها، ماهی فروشی ها و مغازه هایی که هرکدام به نوعی با عباراتی چون «فلافل آبادان»، «طنین آبادان»، «بچه جنوب» و... می خواهند هویت و اصالت جنوبی شان را در دل شرقی ترین کلانشهر ایران حفظ کنند؛ مردمان خونگرمی که به لهجه شیرین جنوبی و گاهی با غلظت کلام عربی با یکدیگر صحبت می کنند و آفتاب سوزان ظهر تابستان مشهد برایشان مثل خنکای یک نسیم پاییزی است.
برای همه ساکنان این شهرک، جنگ یادگاری هایی بر جای گذاشته که داغ آن هنوز در دلشان تازه مانده است؛ جنگی که آنان را وادار به ترک خانه، زندگی و سرزمین مادریشان کرده است. خیلی از این مردمی که حالا اسوه های صبر و تحمل دفاع مقدس شده اند، در آن روزهای وحشت آور، حتی فرصت نکردند چیزی بردارند؛ تنها لباس تنشان و یک پتو همه بساطشان بود. شاید تنها فرقی که اینجا با خرمشهر دارد، در جای گلوله و خمپاره روی دیوارهایش باشد.
حتی بچه هایی که اینجا به دنیا آمده اند، هنوز شبیه همان بچه های خوزستانی اند با علاقه شدید به فوتبال و البته برزیل! برزیلی که شده است لباس و پرچم تیم های کودکانه و فوتبالی که شده است تنها سرگرمی پسرها در زمین های خالی. تیم های منتخبشان هم مشخص است، «استقلال اهواز»، «صنعت نفت» و «فولاد خوزستان». شاید اگر روزی خرمشهر هم آباد می ماند و همان بندر پررونق میبود، پسرکان شهرک عرب ها تیم دیگری هم داشتند به اسم «استقلال خرمشهر»!
«ما مشهد را برای زیارت انتخاب کردیم. گفتیم می رویم زیارت، یکی دو ماهی هم می مانیم و جنگ تمام می شود و به شهرمان برمی گردیم، اما جنگ طول کشید!» این را مؤذن مسجد انصارالمهدی در این شهرک به گزارشگر ما می گوید. بعد هم ادامه می دهد که خیلی دوست داشته به شهرش برگردد اما هرگز امکانش مهیا نمیشود: « بعد از جنگ و آزادسازی خرمشهر بازسازی خیلی طول کشید. شهر ویران شده و زمین پر از مین بود. آن هایی هم که برگشتند، پشیمان شدند و خیلی زجر کشیدند؛ چون کار و امنیت نبود. من هم چندبار خواستم برگردم اما شرایط من را تا حالا نگه داشته است.»
او که حدود هشتادساله است، به سختی می شنود و راه می رود. موذن مسجد انصارالمهدی، جوانی اش را در غربت زندگی کرده است اما هنوز لبخند می زند. آدم های اینجا، زنده اند و زندگی می کنند و در تمام این نزدیک به 40 سال تلاش کرده اند محل زندگی شان حال دیگری غیر ازحس غربت و جنگ بدهد. آن ها همچنان زنده اند؛ چون هویتشان را فراموش نکرده اند.